خب دوستان این داستان خیلی زیباست لطفا تا آخرش بخونید نظر هم فراموش نشه قربونتون:

وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنارم نشسته بود. و اون منو "داداشي" صدا مي‌كرد.
به موهاي مواج و زيباي اون دختر خيره شده بودم و آرزو مي‌كردم كه عشقش متعلق به من
باشه.اما اون توجهي به اين مساله نمي‌كرد.
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت
:"متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد

"ميخوام بهش بگم  ، ميخوام كه بدونه ، من نمي‌خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما .... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم "

تلفن زنگ زد خودش بود . دوست پسرش قلبش رو شكسته بود .از من خواست كه برم
پيشش.نمي خواست تنها باشه.من هم اينكار رو كردم.وقتي كنارش  رو كاناپه نشسته
بودم. تمام فكرم متوجه اون چشم هاي معصومش بود.آرزو مي‌كردم كه عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ،خواست بره كه بخوابه . به من نگاه كرد و گفت : "متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد

 

بقیه این داستان بسیار زیبا رو در ادامه مطلب بخونید....

ارزششو داره....



ادامه مطلب...

 امروز با یک داستان بروزم بخونید لطفا...:

 

پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم 

 

سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به 

وضوح حس مي کرديم... 

مي دونستيم بچه دار نمي شيم...ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از  ماست...اولاش نمي خواستيم بدونيم...با خودمون مي گفتيم...عشقمون واسه يه 

زندگي رويايي کافيه...بچه مي خوايم چي کار؟...در واقع خودمونو گول مي زديم... 

هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بوديم... 

تا اينکه يه روز 

علي نشست رو به رومو 

گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چي کار مي کني؟...فکر نکردم تا شک کنه که 

دوسش ندارم...خيلي سريع بهش گفتم...من حاضرم به خاطر 

تو رو همه چي خط سياه بکشم...علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس 

راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد... 

گفتم:تو چي؟گفت:من؟

 

 

چته؟چرا اين جوري مي کني...؟ 

اونم عقده شو خالي کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز...مگه گناهم چيه؟...من ....

 

یقیه داستان در ادامه مطلب...

 

 

 

 


 

 



ادامه مطلب...

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت:  نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.
آنها گفتند:  پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:  ما با هم داخل خانه نمی شویم.
زن با تعجب پرسید: چرا!؟یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است.; و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!  ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟
پیرمردها با هم گفتند:اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.